دیشب ساعت سه ونیم خوابیدم آخه داشتم یه رومان تاریخی می خوندم روزا که پسرا نمی ذارن
نزدیک ساعت 4 باصدای گریه امیرعلی بیدار شدم و آوردمش تو اتاق خودم.بعد که خوابیدم خواب دیدم قراره بمیرم وتمام شب کابوس دیدم من از مردن نمی ترسم اما نمی تونم تنهایی بی مادری پسرامو تحمل کنم شاید بی معنی باشه ولی حتی فکرکردن به این قضیه همیشه گریه ام رو درمی آره
موضوع مطلب :